بسم رب الحسین(علیه السلام)
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
این صدا، نه صدای طوفان است
مزن این خانه مسلمان است
مادرم رفت پشت در، اما
گفت: آرام ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم
و اگر روضهای به پا داریم
پدرم رفته ما عزاداریم
پشت در سوخت بال و پر، اما
آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشان کشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد بمان! بردند
بازوی مادرم سپر،اما
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-
گفت: یک روز یک نفر اما...
حمیدرضا برقعی
پی نوشت:نوشتنم نمی آید....آدم مادر از دست داده که نیاز به روضه خوانی ندارد...بی بهانه می بارد...می بارد
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی
نوشته شده در تاریخ جمعه 90/2/16 توسط بهارنارنج
| نظر